دكترم فهميد كلا تعطيلم...ميگه برو پيش دوستم باهاش صحبت كن شايد اروم بگيري....گفتم با توكه اين همه سال درس خوندي و تجربه داري اروم نگرفتم چه برسه به اون كه ميگي يه خادم مسجده....
گفت امتحانش ضرر نداره....راست ميگه....ميگن بلاتراز سياهي رنگي نيست پس واسه من كه سياه سياهم فرقي نداره........دكتر ميگفت: تخصصش اشتي ادما با خداست ...به بهترين وجه خدا رو معرفي ميكنه طوري كه در هر حدي از شعور و درك بتوني بفهمي....
ادامه مي دم تا ببينم تهش چي ميشه.......
(صفحه هشتم)
بهش ميگم مرد خدا،هرچي ازش بگم كم گفتم....
هر روز واسم ميخونه:
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
منم باز اومدم...منم اشتي كردم...حتي نمازم ياد گرفتم...اصلا سخت نبود عجيبه كه با اينكه به زبون خودم نيست ولي اولين بار ياد گرفتم...
چقدر دنبال ارامش گشتم و نبود...به قول مرد خدا: بود از رگ گردن نزديك تر...حيف كه چشمي نبود كه ببيني....چشمم هست اي امان از دست شيطون كه ميذاره جلوي چشمات كه نبيني...
بايد از خدا خجالت بكشم ولي نميكشم...تازه الان ميفهمم كه چقدر دوستش دارم...مرد خدا ميگه اونم دوستم داره....چه حسي خوبي ....با تمام وجود ميرم سمتش....
(صفحه هشتم)
امروز از مسافرت برگشتم....رفتم يه جاي خوب...جايي كه خيلي جاي خاليت فرياد ميكرد....به شرافت تمام شرافتمنداي عالم قسم كه تيكه ي بهشت بود......كاش راضي بشي با هم بيايم...
كنار گنبد طلايي امام رضا توبه كردم ودعا كردم كه بياي و ببخشي...نذر كردم اگه بخشيدي باهم بيايم....
تولد دوبارم مبارك...تولد روح سفيدم مبارك....من پاكم ميدوني چرا؟ چون شب دوم خواب ديدم....هيچ كس باور نميكنه؟مرد خدا ميگه : مگه ميشه براي اولين بار بياي پابوسش و حاجتت براورده نشه.....مرد خدا ميگه مطمئن باش بخشيده ميشي و زنت برميگرده...
(صفحه نهم)
ميگن مريضي...درد ميكشي...چي به سر خودت اوردي؟ چي به سرت اوردم؟چي بهت ميگذره؟ چي بهم ميگذره؟
وضو گرفتم و قامت بستم...بذار اگه قراره جزئي از من جزئي از تو باشه پاك و پاكتر بشه....
راستي ميبيني چقدر صبور شدم....انگار صبر هم واسه بودن خدا رو ميخواد....
(صفحه نهم)
درد دارم ولي مهم نيست...دردي كه تو ميكشي درد ميزنه به جون و روحم...فقط خوب شو نه به خاطر من به خاطر خدا.........
(صفحه دهم)
ساعتها به پرستار و دكتر التماس كردم كه بذارن ببينمت...با اينكه دور بودي و پشت شيشه ولي اين معجزه شيرين و نزديك بود...هنوز مثل فرشته ها معصومانه ميخوابي....بعد از سالها لبخند واقعي ميزنم و خوشحالم...
خوشحالم كه به هم وصليم و اين وصلت يه نور اميد تو دلم روشن ميكنه...هرچند ضعيفه ولي گرمم ميكنه...
(صفحه دهم)
ديدنت هواييم كرده...مثل اب شوري كه به تشنه ميدن...
كاش جرات داشتم و اين سالها ميومدم ملاقاتت......نه فايده اي نداره اگه جرات هم داشتم تو حاضر نبودي ببيني...
هر روز وجود و بودنت رو از خدا تمناميكنم.....با خودم و خدا شرط بستم....اگه تو رو بهم برگردوند يعني بخشيده شدم.....به اميد اون روز.......
.................................................. ..............
در حال انفجار بودم...نفسام مثل افتاب سر ظهر تابستون پوستم رو ميسوزوند...پوري هنوز تو خواب نازش فارغ از دنيا و ادماش غوطه ور بود...
عصباني بودم خيلي زياد...لباس پوشيدم نميدونم چرا تو انتخاب وسواس داشتم ...عطر هم بايد ميزدم...بي اختيار ارايش هم كردم...براي دعوا ميرفتم ولي حتما خوشكلي لازم بود كه اينكارا رو ميكردم...
كليد خونه رو با مقداري پول به زيبا خانم زن همسايه دادم و ازش خواستم از پوري مراقبت كنه تا بيام...
ذهنم خالي از كنش و واكنش بود نميدونستم ميخوام چي كار كنم...هيچ ايده اي نداشتم فقط بايد يه جوري اين عصبانيت رو خالي ميكردم...
رسيدم پشت در اپارتمان ...دلم نميخواست در بزنم...غلط كرده اگه حريم خصوصي ميخواد...با كليدم درو باز كردم....
آري اي عشق تو بودي كه فريبم دادي
دل سودا زده ام را به حبيبم دادي
باد خنك كولر گازي خورد تو صورتم ...حس خوبي ميداد...بيجا ميكرد...حس خوب كه معنا نداشت..
چشم چرخوندم توي سالن نبود كيفمو پرت كردم و به سمت اتاق خوابش رفتم...اره اتاق خوابش نه اتاق خوابمون...
درو باز كردم طوري به ديوار خورد كه خودم دو متر پريدم بالا...واي به حالش اگه انتظار در زدن داشته باشه....
روي سجاده نشده بود ....اتاق پر از بوي ياس هاي كنار مهرش بود...
بازم اون حس خوب لعنتي اومد...اصلا چرا امروز هي ميان سراغم مگه حاليشون نيست امروز بهشون احتياج ندارم...پس اون همه نفرت كه اين سالها پرورشش داده بودم كجا رفته؟
حتي سر برنگردوند ببينه كيه به سمتش رفتم و هلش داده دريغ از يه اينچ تكون...خوب مزاياي هيكل داريه ديگه...مهرشو برداشتم و به سمت اينه پرت كردم ، با صداي بدي هزار تيكه شد...
نويد- اون بايد ميخورد تو سرمن ....اينه رو به گناه نداشته مجازات نكن...
تمام نيروم رو جمع كردم و از سمت گلو پرتابش كردم بيرون:گه كاري و نامردياتو ميكني بعد واسه من جانماز آب ميكشي......تو اگه تا اخر عمرتم تو كعبه اعتكاف كني بازم از بار گناهات كم نميشه
اگه عذاب وجدان داري و ارامش ميخواي برو يه تيكه قبر بخر و خودتو زنده به گور كن....اخه تو رو چه به خدا و پيغمبر......حقه ي جديده نه....چند سال فكر كردي تا نقشه كشيدي....ديگه چيو ازم ميخواي بگيري...من هيچي ندارم انرژي و وقتتو بذار واسه كس ديگه......
چقدر نشستي و اون دفترچه خاطراتو نوشتي كه منو خر كني؟؟؟ اين دفعه همدستات كي بودن؟
از شدت جيغاي كه توام با حرفام زده بودم سرم درد گرفت و گلوم مي سوخت....ولي عجيب اروم بود....چقدر ارامش چهرش به دلم ارامش ميداد....
نويد- اول سلام...دوم اروم باش تا با هم صحبت كنيم با داد و بيداد چيزي حل نميشه...سوم اون دفترو خودت برداشتي من بهت ندادم واسه توام ننوشته بودمش ...بشين تا حرف بزنيم
-من با تو حرفي ندارم اون لبخند كريه و شيطونيتم جمع كن كه حالمو بيشتر بهم ميزني....
لبخند ارومش جمع شد و جاشو به غم توي چشماش داد....اين حالتو دوست نداشتم ولي از تك و تا نيفتادم و ادامه دادم: به چه جراتي كليه ي نجستو به من دادي....درسته تهمت خوردم ولي هنوز پاكم .....محض كوري تو و امثال تو....دلتو الكي خوش نكن با خدا خدا كردن هيچي نميشي.....مثل اينكه يه سگ هر روز نماز بخونه و بگه خدايا ادمم كن....نه نميشه....البته اون سگ شرف داره به تو و پريسا....سگو اگه يه تيكه گوشت جلوش انداختي تا اخر عمرش واست موس موس ميكنه ولي شما چي؟؟؟
داغ داغ شدم و انگار همه بدبختيام يادم اومد....با شدت به كليم ضربه ميزدم و جيغ ميكشيدم و ميگفتم بميرم بهتره من اين لكه ننگو نميخوام....
دردم ميومد ولي مهم نبود.....نويد دستامو به شدت گرفت و نذاشت به كارم ادامه بدم....
نويد- اين بچه بازي ها يعني چي؟دق دليتو سرمن خالي كن ....
-دستمو ول كن
نويد-يه فرصت ميخوام...قسم ميخورم همه چيزو جبران كنم...فقط يه بار....چند ماه....اصلا هرچي تو بگي
-بي چي قسم ميخوري؟ مگه تو به جز خودت و پول به چيز ديگه اي هم اعتقاد داري؟چي رو ميخواي جبران كني؟ باشه بهت فرصت ميدم فقط قبلش ابرو و بابامو برگردون...زبون مامانمو باز كن.....معصوميت از دست رفتمو بهم برگردون....
تو اصلا ميدوني....
ميدوني.....
تو زندان به من تجاوز شد....
جمله اخر رو اروم گفتم اينقدر كه خودمم به سختي شنيدم ولي شنيد....در آني چشماش قرمز شد و با خشم گفت چي گفتي؟
-همون كه شنيدي؟
نويد- ميگم چي گفتي؟
از صداي فريادش خودمو باختم دوباره شد همون نويد خشن و پرجذبه ي قبل...هموني كه صلابتش دلمو لرزونده بود...بازوهامو گرفت و با خشونت كشيدم به سمت خودش .....
نويد- ميگم بگو چي گفتي؟
-نه راه پس داشتم نه راه پيش ....اصلا چرا ميترسم....بذار بدونه چي به سرم اومده....همه چيزو براش تعريف كردم...عصبانتيش غير قابل كنترل شده بود...فرياد ميزد و تمام وسايل خونه رو ميشكست...ترسيده بودم شايد از اينكه كه اسيبي بهش برسه ....ولي نه محاله بخاطر اين موضوع بترسم...
صداي شكستن و داد و بيدادهاش قطع شد...بي حس بودم ولي به زور خودم رو به سالن رسوندم....يه گوشه افتاده بود و چشماش خيره ثابت مونده بود.....قلبم ميلرزيد...اگه بلايي سرش اومده باشه ميميرم....حتما ميميرم...جوني توي پاهام نبود كه برم به سمتش...ولي نه صداي نفس هاي نا منظمش به گوش ميرسيد...
با صدای نفس هاش جون گرفتم...ولی بازم گیج بودم و دور خودم میچرخیدم...اصلا باید چی کار میکردم...شماره اورژانس به کلی از خاطرم رفته بود انتظارات زیادی از خودم داشتم....سالها بود که زندگی ساقط بودم...از این اتاق به اون اتاق روان بودم تا اینکه چشمم به جعبه قرصی سفیدرنگی روی میز عسلی کنار تخت افتاد...
حتما ازش استفاده میکنه که گذاشته کنار تختش....بااین که دلیلی بی منطقی بود ولی چاره ای نداشتم...یکیشو برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم احتیاج نبود دنبال لیوان بگردم همه چیز سر جاش بود...همون طوری که خودم چیده بودم...بدم نمیومد چند دقیقه ای بایستم و حسرت بخورم حیف که الان وقتش نبود...
سخت نفس میکشید...به زور قرص و اب رو بهش دادم...ماهیچه های بدن و فکش سفت شده بود لازم نبود به مغزم زیاد فشار بیارم کاملا علائمش مشهود بود که از بیماری روحی رنج میبره....
سرش روی پام بود چندشم شد....هم زجر میداد هم لذت ...
بیست دقیق به سختی سپری شد...کم کم عضلاتش نرم میشد و تنفسش بهتر...مردمک چشماش روی صورتم ثابت شد...باید قبل از اینکه بازم خودمو ببازم بلند شم...
سرش کنار زدم و خواستم بلند شم که دستمو گرفت...
نوید- بذار لااقل حرف بزنم...اگه نزم دق میکنم
انگار بدم نمیومد این داستان تکراری و سراسر نفرت رو یه بار دیگه هم بشنوم...ولی اینبار از زبون نوید...حتما شنیدنش صفای دیگه ای داشت
-باشه میشنوم
پامو از زیر سرش برداشتم بلند شدم و خودمو روی کاناپه پرت کردم...به سختی بلند شد و کنارم نشست...طوری خودمو جمع کردم که بفهمه علاقه ای ندارم کنارم بشینه....یا نگرفت یا خودشو زد به اون در که با توجه به گیرایی بالاش احتمالا مورد دوم صادق تر بود...
نوید- حوصله داری از اول بگم...
-اسمون ریسمون نباف بگو....
نوید- فقط شونزده سالم بود که بابام فوت کرد...کارگر ساختمون بود و موقع تخریب بر اثر بی احتیاطی زیر اوار موند...کی مقصر بود مهم نیست...بهت گفتم از بیمه پول گرفتیم و اون خونه رو خریدیم...دروغ گفتم...کارفرماش فرمالیتش کرد فقط واسه اینکه سابقش خراب نشه و نخواد پول بیشتری به بیمه بده...کل پس انداز مامانم کفاف شش ماه خرج و اجاره خونه رو داد....سبزی پاک می کرد و میشست ولی مگه پولی از توش در می یومد...کلا سطح فامیلی بالایی هم نداشتیم که بخواییم از کسی کمک بگیریم اگه داشتیم هم مامانم زیر بار نمیرفت...
نه ماه از فوت بابام گذشته بود ...مامانم فکر میکرد بچم و نمیفهمم ولی من ازهمه بیشتر میفهمیدم که سه ماه اجاره خونه عقب افتاده و خورد و خوراکمون جیره بندی شدی...دلم به حال نیما میسوخت...خیلی بچه بود...خیلی
مامان راضی نبود من کار کنم میگفت فقط باید درس بخونی...کاری هم بلد نبودم که بخوام بکنم...
هیچ وقت یادم نمیره سیزده ابان بود روز دانش اموز بردنمون راهپیمایی...با رسول دوستم جیم زدیم...دو ماه بود باهاش دوست شده بودم میدونستم یه جورایی کارش میلنگه ولی واسم مهم نبود...
ساعت ده بود که برگشتم خونه...از کفشای دم در فهمیدم که مهمون داریم ...کفشا مردونه بود و حس خوبی نداشتم...یواشکی رفتم تو...صدای صاحبخونه میومد...
هنوز بعد از این همه سال صدا و جمله هاش یادمه که مثل پتک میکوبید توسرم...به مامانم میگفت: وقتی اجاره نداری بدی تخلیه کن...اگه نمیخوای تخلیه کنی راه هایی ساده تری هم هست...حیفه والا جوونی استفاده کن ازش...بیا خانمی کن و صیغه شو...به مولا از دستم اون عفریته ماچین جونم به لبم رسیده...قول میدم کسی نمیفهمه...حتی پسرات...ده برابر اجاره رو هر ماه به پات می ریزم
پاهام سست شد...فقط صدای مامانم که بهش گفت برو گمشو خونه رو خالی میکنم پشتمو گرم کرد...میخواستم برم بزنمش ولی نرفتم...زدم بیرون...بی هدف راه میرفتم و خورد میشدم...من فقط شونزده سالم بود بحرانی ترین سن واسه یه پسر ...سنی که پر از غروره
بی اختیار رفتم سمت خونه رسول...فقط میخواستم با یکی حرف بزنم...بهم پیشنهاد داد کنار دستش کار کنم...میدونست پول لازمم از طرفی هم عاشق مامانمم و هر کاری میکنم...
واسم تعریف کرد صاحب کارش که بهش میگن رئیس تهرانه و اینجا فقط یه انبار لوازم برقی داره که باید توش کار میکردیم و جنساشو تحویل میدادیم ...بعدها فهمیدم که همش قاچاقه...واسم مهم نبود فقط کار میخواستم ...
رئیس که میدید دهنم قرصه خیلی خوب حقوق میداد...بیچاره مامانم فکر میکرد یه مرد خیر دستمو بند کرده ...راضی بود چون صبحا میرفتم مدرسه عصرا سرکار وقتی هم که شیفتم برعکس میشد کارمم برعکس میشد...
همیشه نصف حقوقمو میدادم به مامان چون زیاد بود اگه همش رو میدادم شک میکرد...البته با همون نصفی هم کارمون حل میشد...خونه رو عوض کردیم و خیالم تخت بود
کم کم پیشرفت کردم رفتم دانشگاه با کمک رئیس که نه اسمشو میدونستم نه تا حالا دیده بودمش خونه خریدم...کارای رئیس هم کم کم پیشرفته میشد و از قاچاق کالا زده بود به قاچاق مواد...
دیگه نمیخواستم کار کنم ...وسیله برقی کجا و مواد کجا...به اندازه خودم حتی بیشتر هم داشتم...
از طریق رسول به گوش رئیس رسونم اون روزا درگیر پروژه شرکت جنیوس بود و بهم گفت صبر کنم تا سرش خلوت بشه...
جنیسوس که شما باهاش کار میکردین درسته که لوازم پزشکی تولیدمیکرد ولی کنارش قرص های روان گردان هم میفروخت...فقط سه تا شرکت تو ایران باهاش کار میکردن و فقط از طریق شما میشد پول شویی کرد...
هر سه تا شرکت هم غیر قابل نفوذ بودن...مدتها همه کارکنانشون رو زیر نظر داشتن تا اینکه خبر رسید تو مدیر یکی از شرکتا شدی...
از اول توی پروژه نبودم ولی رئیس خبر داد اگه میخوای بازنشسته بشی باید همکاری کنی و بعدش همه چی تمومه...
با پریسا قرار گذاشتم...ازت تعریف کرد میگفت خوشکلی وباهوش و صد البته مغرور...هنوز هیچ کس نتونسته بود قلبتو صاحب بشه...عکست با تعریفا مطابقت داشت...
بدم نمیومد اون غرور سفت و سختتو بشکنم یه جورایی بازی جذابی بود...
دو ماه کلاسای فشرده حسابداری رو گذروندم...محض احتیاط و طبق درخواست رسول پریسا اگهی توی نیازمندی ها داد همونی که بر علیهت استفاده شد من مهندس عمرانم اصلا فوق حسابداری ندارم مدارکمم جعلی بود که روزای اخر پریسا از پرونده برشون داشت
بازی من و تو شروع شد من فقط باید تورو عاشق خودم میکردم و ازت چند تا امضا میگرفتم...خصوصیاتت همونی بود که هرمردی ارزوشو داره...
تا قبل ازعقدمون فقط ازت خوشم میاد ولی امان از اون روز که نمی دونم اون خطبه باهام چی کار کرد که خودمو باختم...یه حس شیرین مالکیت...اره خواستمت اونم بد جور...
مهربون بودی و مهر میدادی و من بدبخت هر ساعت بیشتر گرفتارت میشدم...داشتم دیوونه میشدم...اولین بودی و تا اخر گرفتار توام...
هر روز به رسول التماس میکردم مبادا بلایی سرت بیاد...نامرد میگفت تو اصلا بویی نمیبری یه محموله میاد وخلاص...خیالم راحت بود فقط خدا خدا میکردم نفهمی خودم به جهنم دوست نداشتم بشکنی...چقدر ثانیه شماری میکردم که تموم بشه و خوش و خرم بریم سر زندگیمون...عهد کردم که بعد از قضیه ادم بشم ولی نشد....
روز دستگیریت روز مرگم بود....خواستم برم اعتراف کنم ولی نیما رو گروگان گرفته بودن ...به مامانم گفتم رفته مسافرت...بعد از چند روز اونم تهدیدکردن و همه چیزو فهمید
اگه تو دادگاه اون چرت و پرتا رو نمیگفتم میکشتنش...وسط دستگاه پرس بودم...پا به پای بابات رشوه میدادم والتماس میکردم...
مقرری هر ماهتم خالت نمیداد من از طریق وکیلت میفرستادم...به خدا روز و شب به یادت بودم...همه چیزو به مامانم گفتم نفرینم کرد...طردشدم ...اخرم با نیما از این شهر رفتن و سراغی ازم نمیگیرن دو سالی هم از درد عشق و زخمی که زده بودم تو اسایشگاه گذروندم ...
نه تو میفهمی من از بچگی چی کشیدم نه من میفهمم تو چی کشیدی...
یه فرصت جبران میخوام...توبه کردم...ادم شدم...فقط یه فرصت...
ثانیه های سکوت بینمون اغاز شده بود چشم تو چشم خیره بودیم...حالا نوبت نگاه هامون بود که با هم حرف بزنن...شاید اونا هم خیلی ناگفته ها با هم داشتن...
نگاهش درد داشت...بی اختیار دستی به پهلوم کشیدم داشتن تکه ای از وجودش شیرین بود نمیشد اغراق کرد که نیست...باید مراقب میبودم یادم باشه به این پهلو نخوابم که بهش فشار بیاد باید هر ماه برم دکتر و چک اپش کنم یه وقت سرما نخوری از بی احتیاطی هام...اره توام زجر کشیدی از نوجوونی...اره راست میگی من نمیفهممت...
نگاه هامون نزدیک و نزدیک تر میشد...دیگه چشمام با چشماش دوئل نمی کرد...هرم نفس های گرمش پوستمو نوازش میکرد
دستاش تکیه گاه دستای اویزونم شد و اغوش گرمش جای تموم بی کسی هامو پر کرد...زمان ایستاد و نفهمیدم که چرا همه ارامش دنیا رو توی این نقطه ریختن...چرا حتما باید به اغوشش بخزی که دردو فراموش کنی...بیشتر و بیشتر فرو میرفتم و بیشتر و بیشتر احاطه میشدم انگار توی همین چند لحظه باید تمام دل تنگی هامون رفع و رجوع میکردیم...
دل که میاد وسط عقل ضایع میشه...نه عقل میخوام و نه دل فقط این لحظه رو خواستارم هرچه باد اباد...
بذار فکر نکنم همیشه نکردم این یه بارم روش...اجازه میگیرم از خودم که خودمو به دستاش بسپرم و حل بشم تو وجودت...
........................................
با احساس درد چشم باز کردم ...هم کلیم درد داشت هم دلم...جا و مکان برام نامفهوم بود...چشم چرخوندم و دور واطرافم رو برانداز کردم...هوشیار شدم و نشستم ....این چه وضعی بود؟؟؟؟ کم کم همه چیز یادم اومد...من چی کار کرده بودم؟؟؟؟چه طور خام حرفاش شدم و خودمو دستش سپردم؟
از فکر دیشب سیل اشک به چشمام هجوم اورد...لعنت بر من
نوید- سلام خانومم...صبح به خیر...
-سلام و زهر مار...توی اشغال به چه حقی به من نزدیک شدی؟
نوید-ممنون صبح شما هم بخیر...مگه حق میخواد؟ پسم نزدی؟به زور کاری نکردم...در ضمن محض اطلاعتون ما زن و شوهریم...
به سرعت لباس پوشیدم دلم نیمخواست حتی یه کلمه دیگه هم بینمون رد وبدل بشه...نمیخواستم دوباره احمقانه خودمو ببازم...من اگه هزار بار دیگه هم به اون دخمه بر میگشتم ادم نمیشدم...
-برو کنار...
نوید-کجا میخوای بری؟
-خونم در ضمن به تو ربطی نداره
نوید- خونت اینجاست
- ای از کی تا حالا
نوید- ازهشت سال پیش که زن من شدی
- اشتباه میکنی از هفت سال پیش که منو و حیثیتمو به چرک دست فروختی این خونه هم شد مال تو
ناراحت شد و سرشو انداخت پایین...
نوید-ازاینجا تکون نمیخوری من حق دارم بدونم کجا میری و با کیا هستی
- ا ا ا ا ا این حرفا رو باید روزی میگفتی که هولم دادی وسط دزدا و معتادا...
نوید- کم زخم بزن...به حد کافی زخمی هستم
- چیه حرف حق تلخه...محاله یه ثانیه دیگه هم با تو زیر یه سقف یا هر قبرستون دیگه ای نفس بکشم
نوید- پس سعی کن بتونی...بد نیست یه کم تمرین کنی
حرفشو با حرص گفت و اروم از کنار در هولم داد داخل ...خودشم اومد و درو قفل کرد
نوید- اگه میخوای بری باید از رو نعش من رد شی
بازم پر صلابت شد...میدونستم حرف حرفه خودشه و از موضعش کوتاه نمیاد....باز احمق شدم دوست داشتم پیشش باشم اخه کی رو گول میزدم؟؟از خدام بود به زور نگهم داره...
غرق توی افکار پلیدانم بودم که ناخوداگاه یاد پوری افتادم...لعنت بر من...چقدر حواسم چرتم...دیشب کجا بوده؟ اگه عطی اومده باشه میکشتم....اصلا شام خورده؟
گریم گرفت...اینقدر ناراحت بودم که زدم زیر گریه و التماس کردم
-بذار برم یکی هست که بهم احتیاج داره باید برم
نوید- چی شد یه دفعه....کی هست؟
-دوستمه نمیتونه از خودش مراقبت کنه
نوید- گریه نکن
-تو رو خدا بذار برم دارم دیوونه میشم
داد زد: میگم گریه نکن...به هرکی می پرستی گریه نکن...اروم باش خودم میبرمت
با اینکه ادرسم رو یاد میگرفت ولی مهم نبود الان همه چیز فقط پوری بود و بس
.....................
نوید- تو اینجا زندگی میکنی؟ مگه من مردم
- به تو ربطی نداره مرده و زندتم واسه من فرقی نمیکنه
اجازه ندادم به بحث ادامه بده پیاده شدم و ترسون و لرزون درو باز کردم...نبودش...دنیا رو سرم اوار شد اگه فقط یه تار مو از سرش کم شده بشه خودمو تیکه تیکه میکنم...
رفتم سراغ زیبا خانم با شدت در میزدم نوید دستمو گرفت و گفت: یواش سر صبحی می ترسن
زیبا خانم با چشمای خواب الود و روسری کج و کوله درو باز کرد بی مقدمه و باالتماس سراغ پوری رو گرفتم...خدا رو هزار بار شکر کردم...فقط ازش خواستم سریع بیاردش...
چشمای پرسشگر نوید نشون میداد که چقدر دلش میخواد قضیه رو بدونه اخر هم طاقت نیاورد و گفت:پوری کیه که اینقدر واست مهمه؟
-به تو ربطی نداره
نوید- پیر من در اومد و اخرش تو یاد نگرفتی با بزرگترت که دست بر قضا شوهرتم هست درست حرف بزنی
- محض اطلاعتون بزرگی به مرامه که تو نداری وگرنه خرم سن زیاد میکنه
نوید- اگه با زخم زدن زخمات مرحم میشن بزن...خیالی نیست...
چرا اینقدر با حرفاش دلمو زیر و رو میکرد...حالا وقت مطیع شدن نبود...وقت دلجویی نبود...الان وقت گرو و گروکشیه...بیا و خوب نباش...زخم بزن و خنجر بخور...
پوری خواب الود اومد اونقدر سفت و سخت بغلش کردم که صداش در اومد...چرا از یاد برده بودمش و به امون خدا ولش کرده بودم...
نوید- سلام عرض شد پوری خانم
پوری- د د د د لام
راه افتادم و پوری رو دنبال خودم میکشیدم با تعجب به نوید نگاه میکرد دلیلی نداشت واسش توضیح بدم...درو باز کردم و داخل شدیم...در کمال پر رویی قصد اومدن داشت که مانعش شدم
-شما کجا؟
نوید- نیام؟
- نخیر خوش اومدی از همون راهی که اومدی برگرد دیگه ام این ورا پیدات نشه
نوید- با دوستت برین خونه... من میرم که راحت باشین...اینجا واستون مناسب نیست
-لازم نکرده حاتم طاعی...شما برو خوش باش با ارامش واسه طعمه بعدیت نقشه بکش
نوید- شمارتو بده لااقل تا درمورد حرف بزنیم
-موبایل ندارم ...فکر کنم یادت باشه دزد بهم زده و به خاک سیاه نشوندتم...در ضمن دیشبم فراموش کن یه اشتباه احمقانه بود اخه بعضی وقتا یادم میره که چه جوری میری تو پوست میش و گولم میزنی...اگه فکر کردی با حرفایی که دیشب بلغور کردی دلم سوخت یا بخشیدمت کور خوندی...
درو توی صورتش بستم و رفتم که صبحونه پوری رو بدم...باید واسش جبران میکردم...
-جدی میگی؟چه طوری راضیش کردی
عطی- با بدبختی...چیزی نپرس فردا خودت می بینی... میرم بخوام دارم از خستگی جون میدم
چقدر شبای من طولانی بود...سرد و خاموش...فکر و خیال خوابو از چشمام فراری میداد از یه طرف فکر نوید از طرف دیگه فکر پریسا کابوسی شده بود و به جون ذهنم تازیانه میزد...
بین عشق و انتقام ایستاده بودم و به هر دو سو کشیده میشدم...انکار فایده ای نداشت حداقل خودمو نمیتونستم گول بزنم ...هنوزم این قلب زخمی به عشقش میطپید...هنوزم نگاهش عمق جونمو میسوزوند...
تلالو طلایی صبح روی صورتم تابید...بلاخره صبح شد...اگه قادر بودم کلمه شب رو از هستی پاک میکردم و همه جا رو سراسر نور میکردم...خیانت رو اتیش میزدم و مهر و دوستی هدیه میدادم...طمع و حسادت رو سلاخ میسپردم و ادمیت رو حراج میزدم...
دیگه وقت رفتن بود...شاید امروز روز تسویه حساب باشه...
.......................................
وارد اتاق پریسا شدم...نالان و رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود...انگار خسته بود حتی نای حرف زدن هم نداشت
تا حالا توی این وضعیت ندیده بودمش دیگه از اون صلابت و غرور توی چشماش خبری نبود...
کم کم صدای ناله هاش زیاد تر میشد و درخواست های عجیب و غریبی میکرد
خودمو رسوندم طبقه پایین...عطی با خیال راحت روی مبل لم داده بود
-چه بلایی سرش اوردی؟چرا اینقدر ناله میکنه
عطی- چیه وکیل وصیش شدی...نفهمیدی چرا میناله؟
-چرا ولی میخوام از زبون خودت بشنم تا با همین دستام خفت کنم
عطی- عملش عقب افتاده میدونی که یعنی چی؟
اره میدونستم...از تجارت زندان بود ولی باورش برام سخت بود
عطی- پس چرا معطلی بیا خفم کن ...
داد زدم: تو چه غلطی کردی عوضی...حیوون شدی؟ کارت نامردی بود
عطی- اره والا...نه که اون خیلی جوونمرد بود و حق رفاقتو واست تموم کرد...دآخه خر خانم چرا هی باید یادت بیارم چه به روزت اورد...من هرکاری کردم از اون نامرد تر نیستم...کاری که من کردم یه نمه از اون کاراشم جبران نمیکنه من از رو خنجر زدم ولی اون از زیر...من غریبه بودم اون رفیقت بود....
راست میگفت ...چرا واسش دل سوزی میکردم چرا موقعیت مادرم و خودم رو فراموش میکردم...چرا این دل میجوشید از بدبختی دیگران؟
اصلا معنی انتقام همین بود...عطی راست میگفت من کجا و اون کجا...اون همه بلا سر من اومد تا پای چوب دار رفتم بابامو سکته دادم..ترسیدم تحقیر شدم...از اسمون به لجن زار افتادم کلیه هامو از دست دادم و شب و روز از درد ضجه زدم با یه زن کثافت هم خواب شدم ولی اون فقط معتاد شده بود....من حقم نبود ولی اون حقش بود...
حالا دیگه یه ادم احمق نبودم که پریسا ازم سواری بگیره سو استفاده کنه سرمو زیر اب کنه و بهم بخنده
صدای ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود عطی کمی مواد بهش تزریق کرد نه در حد نیازش فقط درحدی که صداش کم بشه
وقتی درد داشت و خمار بود جونم میداد چه برسه به حراج مال و اموال دزدیش
کارها خیلی زودتر از اونی که انتظار داشتم پیش میرفت...عطی حرفه ای بازی میکرد طوری که پریسا یه عروسک کوکی بود به دستش که کم و زیاد کردن مواد توی سرنگ هدایتش میکرد
یک هفته طول کشید تا خونه و پول هاش به نام من بشه...اپارتمان رو به عطی دادم چون بیشتر از این حرفا حقش بود...خیلی باید بیشتر واسش مایه میذاشتم که فقط حمایتای بی دریغش توی زندان جبران بشه
باید به خونه جدیدم نقل مکان می کردم چیزی برای اوردن نداشتم فقط لباسای نو و جدید من و پوری و عطی باید جا به جا میشد
کارگرا در حال تمیز کردن خونه بودن...از عطی خواسته بودم تمام وسایل شخصی و تخت پریسا رو بریزه بیرون
پریا رو صحیح و سالم به مادرش تحویل دادم...بعد از سالها دیدمش خیلی پیر و شکسته شده بود...میگفت زندگی با پدر معتاد و دائم الخمر پریسا رو به زندگی با خودش ترجیح داده...از بیشتر خراب کاری های دخترش خبر داشت و میگفت شیرمو حلالش نمیکنم ...به زور مقداری پول برای ادامه تحصیل پریا و گذران زندگی بهش دادم...
حالا نوبت پریسا بود که باید امروز با ورود من به اون خونه میرفت...
عطی میخواست پرتش کنه توی کوچه ...حقش هم همین بود ولی من راضی نبودم...این بود تفاوت بین من و پریسا...این بود تفاوت انسانیت و حیوان بودن...
با اینکه خونه و پولهایی که به دست اورده بودم مال خودم بود ولی از نحوه پس گرفتنشون راضی نبودم
پریسا رو به کمپ ترک اعتیاد بردم و تمام مخارجش رو پرداخت کردم دکتر ها بعد از معاینش گفتن که چون مدت زیادی از اعتیادش نمیگذره ترکش راحت تره ...تصمیم داشتم بعد از ترک ببرمش اسایشگاه و هزینه نگه داریش رو هم تقبل میکردم...
باید میرفت همون اسایشگاهی که مادرم رو روونش کرده بود...
تقریبا این بازی کثیف به پایانش نزدیک میشد....بازی که هیچ برنده ای نداشت...من یه مهره سوخته بودم که تنها گناهم اه پدر و مادرم بود که به دوش میکشیدم و در اصل بازنده اصلی من بودم چون اون دونفر به خاطر گناهشون تقاص میدادن ولی من بی گناه تقاص پس دادم
نویدطرد شده بود وتا مرز دیوانگی پیش رفت ...از پولاش استفاده نکرد و شب و روزش سیاه شد
پریسا به نفرین الهی دچار شد و پاهاشو از دست داد ...از خانواده طرد شد و پول باد اوردش با یه طوفان از دستش رفت...حالا شب و روزش در و دیوار اسایشگاه وتنهاییه.....
چرا این بازی شروع شد؟؟؟؟؟؟؟وقتی که همه توی اتیش زیاده خواهی و پستی سوختن؟؟؟؟
-نمیخوام ببینمش
عطی- اهکی...باس تا قرون اخرش دار ندارشو پس بده...من این حرفا حالیم نیست نباس جا بزنیم
خودمم دلتنگ بودم ...مدتها دنبال بهوونه واسه یه دیدار بودم ....بهترین راه بود هم غرورم حفظ میشد هم عطی راضی میشد...
-اماده شو تا بریم...
...............
عطی- چر اینقده بزک دوزک کردی می عروسی عمته
- نه که تو نکردی
عطی- من فرق دارم واکن درو گرما پختم
- زنگ میزنم
عطی- می کلید نداری
- دارم ولی شاید لباسش مناسب نباشه
عطی- تو که مرحمی
-اولا که محرمم دوما تو که نیستی
عطی- ای تو روحت از من چش و چال پاک تر کسی ندیده....خو بزن دیه
چند لحظه طول کشید تا درباز شد دستام عرق کرده بود وقلبم به سینه میکوبید...توی چهار چوب در ظاهر شد و با خنده سلام کرد....چنان بهم خیره شده بود که اصلا عطی رو ندید
عطی- بکش کنار مهندس...چه هیزم هست درویش کن
نوید- خواهش میکنم خانم بفرمایید خوش امدین
عطی- جمع کن نیشو انگار داره تی تاپ میخوره
دستپاچه بودم نویدم گیج میزد تعارف کرد بشینم و رفت توی اشپزخونه و مشغول شربت درست کردن شد
نوید- بفرمایید خانم
عطی- نه خوبه خونه داریتم بد نیست وقشته واست استین بالا بزنیم
نوید- خدا از خواهری کمتون نکنه من که از خدامه ...پس باید شامم بمونیم دست پختمو بخورین...حالا کی واسم دست به کار میشین
جمله اخرشو در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد و میخندید گفت
عطی- خوشم میاد روتم زیاد نیست اصلا ....بچه قرتی
نوید- میتونم اسمتونو بپرسم
عطی- عطیه برو بچ میگن عطی مرام
نوید- عطیه خانم شربتتون گرم نشه...شما هم بفرما غزل جان من برم میوه بیارم
عطی- غزی گفت عطی خانم؟
- جمع کن خودتو چرا شل شدی
عطی- اخه کسی تا حالا بهم نگفته بود خانم چه برسه بخواد تعارف کنه پدر سوخته دختر باز چه خوب ادمو قلقلک میده
-ا ا ا ا خجالت بکش...زود باش برو سر اصل مطلب
عطی- باشه بابا چرا میزنی...مهندس یه تک پا بیا کارت دارم
نوید- بله خانم حتما بفرمایید...
عطی- غزل منو وکیل وصی خودش کرده اینو گفتم که وقتی حرف میزنم از خودت نپرسی تو رو سسنه....حوصله شکوایه هم ندارم که چرا نامردی کردی و ال و بل و جیمبل
با زبون خوش هرچی مال و منال داری میدی غزل که یه شپش جبران کاراتو کرده باشی
پریسا هم پس داد البت با زبون ناخوش که اونم من یکی خوب بلدم
حالا چی میگی؟
نوید- فردا از محضر وقت میگیرم
عطی-یعنی چی؟
- یعنی اینکه فردا صبح وقت میگیرم میریم محضر همه دار و ندارمو به نامش میکنم چیز دیگه هم میخواین روی چشام جاداره...
عطی- طلاقش بده... نمیخواد بات زندگی کنه
ساکت شد دیگه از شوخ و شنگیه اولیه خبر نبود...دوباره چشماش پر غم شد و نگاهش اتیشم زد
نوید-به خودشم گفتم دوستش دارم ولی انگار بیشتر از این حرفا ازم متنفره ...به خدا وجودم به وجودش بنده نمیدونم به چه زبونی بگم...اینقدر دوستش دارم که فقط میخوام راحت زندگی کنه ....بازم التماست میکنم خانومی کن و ببخش ولی اگه راهی نداره و بودنم زجرت میده حرفی نیست من درد میشکم ولی تو راحت باش...اگه حرف اخرت همینه باشه طلاقش میدم
جملات اخرش رو با بغض گفت عطی هم دگرگون شده بود چه برسه به من...چرا این طوری میکرد چرا مثل پریسا بدجنس نبود و از مال و اموالش حمایت نمیکرد چرا سعی نمیکرد ازارم بده...
عطی قرار فردا رو گذاشت و تو غم و سکوت از هم جدا شدیم
عطی- چرا این طوری میکنه؟ راست راستی عاشقه ها ...منو باش چقدر واسش نقشه های جور وا جور کشیده بودم...این طوری که حال نمیده کل حالش به این بود که وقتی پول میده مثل پریسا جز جیگر بزنه
-عطی خواهش میکنم دربارش حرف نزن
عطی- باشه خفه شدم چرا اینقدر ناراحت میشی...
فردا شد و پس فردا و فرداهای دیگر
دارایی های نوید به نامم شد ...خونه دو طبقه ای که قبلا مادرش توش زندگی میکرد رو ازش نگرفتم و قرار شد تا وقتی که دوست داره توی اون اپارتمان زندگی کنه...
هر دومون دلبسته اونجا بودیم و نمیخواستیم از دستش بدیم...
من پول نمیخواستم کسی رو میخواستم که داشتنش محال بود....
این روزا حال جسمیم هم بد بود سردرد های عجیب و غریت و سرگیجه داشتم...عطی میگفت شاید به کلیه ربط داره و باید بری دکتر..لجوجانه مقاومت میکردم و حاضر نبودم ویزیت بشم...
در یکی از سخت ترین مراحل زندگیم تصمیم گرفتم که جدا بشم...راه دیگه ای نبود...شاید با این کارم میتونستم روح بابا رو شاد کنم...تنها کاری که از دستم بر میومد...
برای اولین بار گریه نوید رو دیدم...توصیف شکستن یه مرد واقعا سخته...مردی که سراپا غروره....
............................
با پاهای لرزون قدم به راهروهای پیچ در پیچ دادگاه میذارم....شلوغ و خفه...سر و صدا و دعوا...البته به این مکان عادت دارم...بارها با دستبند از اینجا رد شدم و زیر نگاه های مواخذه گر متلاشی شدم...دوباره خاطرات بد به ذهنم هجوم میارن...
از دور می بینمش...چقدر خستس...ته ریشهاش از اشفتگیش خبر میدن...بازم اون طوری نگاه میکنه...بازم میسوزه و میسوزونه...ولی این بار خام نمیشم...یه بار به حرف دلم گوش داده بودم نوبتی هم باشه نوبت عقله....
خدا رو شکر عطی همه چیزو باهاش طی کرده و لازم نیست همکلام بشیم...
نوید- سلام
- سلام
نوید- خسته شدی
-مهم نیست
نوید- نمیخوای بازم فکر کنی
-نه
نوید-پس با این حساب بخشیده نشدم...تو معامله با خدا هم باختم
-مشکل خودته
نوید- ای که کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
ان که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست به سلامت دارش...
بریم داخل نوبتمون شد...
قاضی- مشکل چیه؟
نوید-(سکوت)
- من خلافکارم هفت سال هم زندان بودم...از نظر شان و مقام در حد شوهرم نیستم تا حالام اقایی کردن طلاقم ندادن مهریم هم کامل بهم دادن...الانم قصد جدایی داریم به خاطر اینکه من سابقه دارم
قاضی : به چه جرمی؟
- پول شویی و قاچاق
قاضی- زوجه درست میگن اقای راستین
نوید- بله
قاضی- چرا تا زمانی که زندان بودن اقدام به طلاق نکردین
نوید- به خاطر دلایل شخصی که از گفتنشون معذورم
قاضی- حق طلاق با مرده و با موقعیتی که همسرتون دارن کاملا حق دارین که طلاقش بدین...ازمایش بارداری مینویسم انجام بدین
- باردار نیستم
قاضی- ازمایش تعیین میکنه...به سلامت...در ضمن جلسه بعد مدارک مربوط به سو سابقه زوجه همراتون باشه
نگاه تحقیر امیز قاضی رو بی جواب گذاشتم و بیرون اومدم...
نوید- همراهت میام ایرادی نداره؟
- اگه اینقدر علافی بیا...راستی نمیخوای بری سر کار
نوید- چرا دنبال کارای ثبت شرکتم...
-خوبه
نوید- برای اخرین بار میتونم یه خواهش بکنم
-تا چی باشه؟
نوید- بذار دستتو بگیرم
-نه
نوید- اخرین خواهشمه بعدش قول میدم هیچ وقت منو نبینی...
-اگه سر قولت باشی باشه...
دست تو دست هم وارد ازمایشگاه شدیم ...دوست داشتم برم تو خیال...رویاهام دیگه فقط مال خودم بود و هیچ بدی توش راه نداشت دوست داشتم خیال کنم هیچ خیانتی نبوده و مردی که عاشقانه دستمو گرفته همسرم میمونه...دوست داشتم فکر کنم نگاه های تحسین برانگیز به نوید همیشه مغرورم میکنه که مال منه و خواهد موند...
نوید- میخوای من جات خون بدم دردت نگیره...
-اگه میشد اره...بماند که این دردا نسبت به دردهایی که از بعضی ها خوردم مثل بوس میمونه
نوید- غزل همه چیز داره تموم میشه...منم سایه شوممو از زندگیت میکشم بیرون...ولی خواهش میکنم دیگه به گذشته فکر نکن...خودتو داغون تر نکن...با دنیا اشتی کن مهر بورز و مهر بگیر...
-فعلا شما برای رفتن عجله کن تا منم به گفته هات فکر کنم
مسئول ازمایشگاه صدام زد جالب بود کسی که زخم زده بود طاقت نداشت ازم خون بگیرن و اهش در اومده بود...جواب ازمایش یه ساعت طول میکشید...
تصمیم گرفتیم قدم بزنیم...ثانیه ها دو مارتن راه انداخته بود و با دلم راه نمیومدن...کاش یواش تر میرفتن که اخرین ساعات با هم بودنمون رو بیشتر و بیشتر حس کنم...
تا به خودمون اومدیم دوساعت طول کشید...دلم میخواست فریاد بزنم که میخوامش ...میخوام بمونم...ولی حتی لحظه ای هم تصویر بابا از جلوی چشمام دور نمیشد...
قبض جواب رو مسئول دادم...برگه ازمایش رو از میون انبوهی از ازمایشات در اورد و نگاهش کرد و با لبخند رو به من و نوید گفت: تبریک میگم باردار هستید....
نميدونم به چه سمتي كشيده ميشم...حالا كه مهره ها ميخوان بازي رو تموم كنن تقدير بازيش گرفته
بي اختيار دستم به سمت شكمم ميره...نويد مستانه ميخنده و روي پا بند نيست..حسم عجيبه يه چيز شيرين توام با ترس...
به خيال اجازه نفوذ به ذهنم رونميدم...دست رد به سينه روياهاي شيرين ميزنم ...دوباره فريب نميخورم
علي رغم التماس هاش تا روشن تر شدن وضعيت روحي خودم تركش ميكنم...گيج و سراسيمه بين دنياي خودم و جنين ناخواسته ام ميچرخم...به سقط فكر ميكنم پشتم ميلرزه...
خودمو جلوي در خونه ميبينم...چه خوب پاهام راهو بلندن...به عطي چي بگم؟ چه طور بگم بي ارادگيم و يه شب لعنتي تقدير زندگيم رو به هم زدن
هواي درد و دل دارم دلمو به دريا ميزنم ...عطي علامت سوال ميشه و دعوام ميكنه...بي جنبه خطابم ميكنه
ولي به دقيقه نكشيده ذوق زده ميشه و بالا و پايين ميپره...حس خاله شدنش زود تر از حس مادري من بيدار ميشه
..............................
يك ماه با سرگيجه و تهوع ميگذره...عطي مراحل خانم شدن رو ميگذرونه و روي فن بيانش كار ميكنه...پوري توي دنياي شكلات و عروسك غرقه و هر دو از زندگي مرفه لذت ميبرن...خرج ميكنن و ميگردن و ميخرن و من از شادي اونا شادم...
هر روز به ديدارم مياد با يه شاخه گل رز سفيد...به عطي التماس ميكنه بي فايدست چون من نميخوام و دست از پا دراز تر ساعتها از كوچه به پنجره اتاقم زل ميزنه...
بد جوري دل عطي رو برده و ميگه بايد اشتي كنيد حالا ديگه پاي يه بچه در ميونه...از زندگي جدا هيچ كدومتو خيري نميبيند...
خودمم همين فكر رو ميكنم حالا سه نفريم كه هر سه به هم محتاجيم...ولي ديگه حاضر نيستم دل بابام رو بشكونم حتي به قيمت شكستن دل سه نفر...
شب از نيمه گذشته ...خدا كنه بي قراري ها و بي خوابي هاي من به تو سرايت نكنه...از روزي كه قلبت طپيد و حس مادري من متولد شد فقط و فقط نگرانتم...
چشم هاي خستم رو به اميد خواب روي هم ميذارم....
بين گلهاي شقايق و لاله ميدوم سبك و شاداب...
خنكاي اب چشمه به پاهام حس ميده...از دور مياد...جوون و مهربون...دست نوازشش رو روي سرم ميكشه...حس امنيت و عشق پدري...
اروم زمزمه ميكنه از تقدير نميشد فرار كرد ...من بخشيدم توهم ببخش و زندگي كن...
ازدور نويد رو نشونم ميده كه دست تو دست يه پسر سفيد و تپل به ستم ميان...هر دو ميخندن...
بابا دستاشونو ميگيره و توي دستم ميذاره...برام دعا ميكنه...دعاي خير......
اروم از خواب بيدار ميشم...چقدر خوب خوابيده بودم...تمام خستگي هام به فنا رفت...صداي اذان گوشم رو پر ميكنه...چه شبي بود امشب...چه خوابي...چه رويايي...
امشب اولين شب ارامش زندگي من بود...پس از سالها كابوس و بي خوابي...
لبخند مهمون ناخونده لبم ميشه...هواي صبح مثل هواي دل منه...لباس ميپوشم...اين بار براي ارايش كردن و عطر زدن بهونه دارم
سر راهم يه شاخه گل رز سفيد ميخرم...
با اخرين توانم دستم رو روي زنگ ميذارم...حتما ميگه مگه سر اوردي....بهتر از اون اوردم...
در اهسته باز ميشه...اشفته و خستست...ولي بازم بهم لبخند ميزنه...
نويد- سلام صبح بخير...
- سلام
نويد- چي شده اين موقع ياد من كردي...منت گذاشتين؟ خوش خبر باشي؟
- گفتم شايد بخواي چمدونتو ببندي و بري مشهد نذرتو ادا كني...البته منت ميذارم روي سرت و چلچراغ خونت ميشم افتخار ميدم باهات ميام
با چشماي از حدقه بيرون زده نگاه ميكرد انگار دارم مريخي حرف ميزنم ...به سمت خودش كشيدم و توي اغوشش جا گرفتم....
-يواش بچم دردش مياد...
نويد- بميرم الهي حواسم نبود...خوبي بابايي؟پسر بي معرفت نبايد بياي به بابا سر بزني؟
- از كجا ميدوني پسره؟
نويد- بماند...تازه با اجازه شما اسمش انتخاب كردم...رضا...
-خوبه موافقم...البته منم ميدونستم پسر ميشه
نويد- از كجا؟
-بماند....
نويد- ميدونستي وقتي تخس و شيطون ميشي ميميرم برات...
- لازم نكرده ...خودتم ننر نكن من فقط واسه بچم ازت گذشتم
نويد- ا ا اا ا ا گفتم شايد اون شاخه گل رزمعني ديگه اي داشته باشه...
-اين كه واسه خير مقدم به خودمه...
نويد- فدات شم...بيا چمدون ببنديم...فقط يه كار كوچيك دارم...ديگه نميخوام مامانت اونجا باشه ميارمش خونه واسش پرستار ميگرم و تا اخر عمرم خودم نوكرشم...
- ممنون از لطفت ....پس منم برم بليط بگيرم
نويد- چشم ديگه چي؟
- ميخوام با پوري و عطي و مامانم و رضا كوچولو همه با هم تو اون خونه زندگي كنم...
نويد- اينم رو چشمم ديگه؟
-دلم هوس بستني هم كرده...
نويد- اونم رو چشمم ....بقيشو بعدا بگو وقت نميشه ها...
-باشه........
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟
باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟
سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که؟
غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟
پايان.......