نام رمان : طنین
نویسنده : baroonii
حجم کتاب : ۲٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۹۳
خلاصه داستان :
قصه ما قصه دختریه که مثل خیلی از دخترهای اطراف ماست.شاید مثل خیلی از خود ما کسی که خیلی جاها دیدیمشون و دوستشون داریم سادگیشون رو ، رو راستیشون رو ، همونهایی که از اینکه روی زمین خاکی بشینن ترسی ندارن و دلشون می خواد بوی آدم داشته باشن …
دختر قصه ما دختر شاه پریون نیست نمی خواد هم باشه اما می خواد دنیا رو با دستهای خودش بسازه ، آرزوهای بزرگ داره ، ایده آل گراست و می خواد اصول اخلاقی زندگی رو خودش بسازه …
اما قبل از اینکه به خودش بیاد خودش رو در وسط مرداب گناه مبینه …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از baroonii عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
دیگر بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم.. انگار یک جریان سیال مرا به او وصل می کرد. تنم گرم می شد و سرد می شد. ضربان قلبم کند می شد و تند می شد. نفس هایم نامنظم از سینه بیرون می آمد. بدون آنکه نگاهش کنم همه حواسم به او بود. او اینجا در چند قدمی من ایستاده و من این همه از او دورم. خدایا… چرا این همه او را حس می کنم؟ انگار وزن یک روح دیگر روی روح خسته ام سنگینی می کند. باید از سالن بیرون بروم. دیگر بیش از این طاقت ندارم. میروم روی بالکن…
هوای سرد اسفندماهی را به جان می خرم تا بتوانم کمی دور از آن همه اضطراب دلنشین، نفس بکشم. آسمان پر از ستاره است. انگار دارند به آن همه فکر پیچ خورده ی در سرم چشمک می زنند… راستی اگر ستاره ها عاشق شوند چه می کنند؟ چه طور هر شب به یار نگاه می کنند و این همه دوری را تاب می آورند و هر لحظه به یار نرسیدن را هجی می کنند؟ چطور تاب می آورند آغوششان از دوست خالی باشد؟ راستی عشق حقیقی وجود دارد؟ اگر وجود ندارد پس این حسی که این گونه روح مرا به بازی گرفته چیست؟صدای در بالکن را شنیدم. بعد بوی عطری ملایم که در آن سوز چقدر دلنشین بود.
نه…! امکان ندارد!
این بو برایم آشناست…! مدت هاست که این رایحه برایم آشناترین بو شده. برمی گردم عقب.
او اینجا چه می کند؟ او که از بعد از سلام و علیک وقت ورودش دیگر هیچ اعتنایی به حضور من نکرده بود حال آمده بود اینجا چه کار؟
دست هایم را به نرده بالکن گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. لبخندی روی لب هایش بود. دیدم که دارد به سمت من حرکت می کند. و من بی تاب دیدارش دیگر تاب نداشتم تا التماس تک تک سلول های بدنم را نادیده بگیرم و در چشم هایش غرق نشوم. صدای فریادهای قلبم را می شنیدم که خود را به دیوارهای تنگ سینه می کوبد. نگاهش کردم. نگاه مهربانی که کمتر از او دیده بودم به من دوخته بود.
- چرا اینجا ایستادی؟سرد نیست؟
و فکر کردم برای اولین بار است که این گونه مهربانانه مورد خطابش قرار گرفتم. شاید برای بار اول است که نگران من شده. سعی کردم تا جای امکان آهسته صحبت کنم تا متوجه لرزش صدایم نشود.
-خوبه هوای سالن سنگین بود