نام رمان : اجازه نمیدم
نویسنده : mahsa.m76
حجم کتاب : ۲٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۹۸
خلاصه داستان :
بیتا ، دختری درسخون و ورزشکار که با شرایطی سخت زندگی میکنه و توسط پدر و برادرش شکنجه روحی میشه ولی تحمل میکنه و می سوزه و میسازه. یه روز که خونه ی دوستش نغمه است مجبور میشه با اون و دخترخاله و پسرخاله هاش بره بیرون و این میشه سرآغاز آشناییش با پارسا و پرهام و پریسا و این آشنایی سرآغاز ماجراهایی در زندگیش میشه که روال زندگیشو به کل تغییر میده…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
با تشکر از mahsa.m76 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
بازم یه روز دیگه و زندگی نکبت بار دیگه. خدایا کی قراره من از این فلاکت نجات پیدا کنم؟ خدایا عاقبت امروزم رو بخیر بگذرون. کششی به بدنم دادم و بلند شدم و رخت خوابم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم. امروز باید این کتاب رو به کتابخونه تحویل بدم پس زودتر حاضر شم برم کتابخونه تا یه کتاب جدیدم بگیرم. توی آینه نگاهی به خودم کردم. هیچ عیبی توی صورتم نبود. چشمم به عکس مامان که کنار آینه بود افتاد. آهی کشیدم و گفتم: مامان جونم کجا رفتی؟ ما رو تنها گذاشتی و رفتی اون بالا بالاها… جات خوبه مگه نه؟ میشه منم بیاری پیش خودت؟ اشکام گوله گوله سرازیر شد. وقتی کوچیک بودم و گریه می کردم مامان بهم میگفت گریه نکن آسمونی. من دوس ندارم آسمونت ابری باشه… به خاطر رنگ چشمام که مثل خودش آبی بود بهم میگفت آسمونی. هرچی بیشتر توی صورت مامانم دقت میکنم متوجه چهره ی زیبا و معصومش میشم. بهروز همیشه بهم میگه بیتا تو رو که مبینم یاد مامان میفتم. خوش به حالت تو هیچ چیزت به بابا نرفته اما من چشمام شبیه بابا شده. هروقت توی آینه به خودم نگاه میکنم یاد اون نامرد میفتم… از بابا متنفرم. روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که هیچ سنخیتی با بابا ندارم. نه اخلاق نه قیافه نه هیچ چیزم شبیه بابا نشده. مانتو وشلوارمو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. مقنعه امو سرم کردم و کتونیامو پوشیدم و رفتم بیرون. هرچی زودتر از این خونه برم بیرون بهتره. در رو قفل کردم و از پله ها پایین رفتم که دیدم شمسی خانوم و بتول خانوم دارن لب حوض لباس می شورن. کار هرروزشون بود. خدا رو شکر بابا و بیژن هنوز خواب بودن. حقم دارن بخوابن وقتی تا نصف شب پای بساط کثافت کاری می شینن و اون زهرماری ها رو میکشن بایدم تا لنگ ظهر بخوابن. از توی یخچال عمومی کنار حیاط یه لقمه نون و پنیر برداشتم و خواستم از کنارشون رد بشم که صدای بتول خانوم میخکوبم کرد: اوقور بخیر بیتاخانوم… قبلا یه سلامی چیزی بلد بودی. نکنه زبونتو موش خورده؟