نام رمان : خدایا من کجای دنیای توام؟
نویسنده : hajar8686
صفحات : ۳۰۲
خلاصه داستان :
قبر کَنَم در رابست. تق! بغض گلویم پایین نرفت. می دانست می دانم قبر یک متر و چند متر ندارد.او بابیل زخم های کهنه اش با خروارها نا امیدی و بی کسی و سردی و نفرت و کینه ، داشت دفنم میکرد. می دانست می دانم مرده مرده است حتی وقتی نفس بکشد. می دانست می دانم مرده ای که دم و باز دمش زخمش زند در حال تاوان پس دادن است.
قسمتی از قلم نویسنده :
قطرات باران روی شیشه سر می خورد و کش می آمد و یاد آور حس بلند شدن دست و پاهایم می شد که در آن روزها از ساق و شانه رشد تازه و درد آوری را تجربه می کرد. اعضایی که حس میکردم با دور شدن از محل طبیعی شان نحو ه ی استفاده از آنها را فراموش خواهم کردو دیگر قارد به کنترلشان نخواهم بود.گاهی حس می کردم همین الان است که کله پایم کنند. با ایستادن و قدم برداشتن و حتی نشستن بهبود نمی یافت. فکر میکردم قرار هم نیست هیچ شرشر آبی از آسیاب بیافتد تا جلویش را بگیرد و گردن گیرم نشود و خفه ام نکند. شاید در طول زمان زندگی ام اثر نیم گذاشت اما همه کیفیت شایسته ی آن را گرفته بود. نا امیدی از تمام نشدن رزوگار به وجود آمده ناله و فریاد می شد که مرا به هر کاری برای فروکش کردن شان وادار می کرد. بیچاره هدی خدمتکار خانه ، که ترس و تعجب چشمانش هم نتوانست آرامم کند وقتی که داشت دلسوزانه تماشایم میکرد. از شروع پاره کردن عکس ها تا ریز ریز کردنشان نمی دانم چقدر طول کشید . فشاری روی بازوانم حس کردم کسی از پشت به آنها چسبید . محکم و باقدرت! _با خودت داری چی کار میکنی حالا او بود که زمینه را برای طوری دیگر بودن آماده میکرد.کیفیتش را بهم میزد و تغییر میداد..نقطه ای دردناک به وجود می آورد نقطه ای ماشه ای که حس سفتی در گردن و شانه ام که همراه با ضعف و گرفتگی از فشار زیاد عصبانتبود را تشدید میکرد. انگار تاره های صوتی دراز شدنه ام در آنی کوتاه میشدو دست و پاهایم سریع به اندازه ی سابقش می رسید و بعد کوتاه و کوتاه تر میشد ومن خسته از این کش و واکش با دهانی که مزه ی خرمالوی نرسیده را کمال و تمام حس می کرد، منتظر گوش میدادم. _اگه می گفتی اون عکس ها رو دوست نداری کافی بود بگی… دیگه نمی دیدی شون. نگاهش به روی زمین به ریزهای پاره شده ی پوستر که در تمام خانه پخش بود چرخیدو گفت _آروم باش تو باید آروم باشی ! نگاهش نگران و پر حرارت تفتیشم میکرد با بغضی که خشم شده بود خواستم خودم را آرام کنم _ من از بودن در این وضع از بودن توی این خونه از دیدن این در دیوارها و بودن تو خونه ی تودر عذابم رنگش پرید . به اوضاع مسلط بود به آرامی بازوانم را رها کرد و مشغول جمع کردن ریزهای پوستر شد. حسس از عشق در صدایش نوسان داشت. ضربان آن حس را داشت نفس میکشید. _این روزها دیگه من نباید مایه عذابت باشم … چون وجود من، شوهرت، کاملا کم رنگ شده
لینک های دانلود :
- نسخه جاوا با فرمت Jar - کتابچه [ دانلود ]
- نسخه جاوا با فرمت Jar - پرنیان [ دانلود ]
- نسخه آندروید با فرمت Apk [ دانلود ]
- نسخه PDF به صورت کامل در فایل فشرده Zip [ دانلود ]
- نسخه ePub برای آیفون و آندروید و ... [ دانلود ]
منبع : mahtik.com