حافظ هم ..
از من کلافه است!
بس که ..
آمدنت را فال گرفتم!
—
” او رفت ”
.
و این خود
شعر بلندی است …
—

حافظ هم ..
از من کلافه است!
بس که ..
آمدنت را فال گرفتم!
—
” او رفت ”
.
و این خود
شعر بلندی است …
—
سنگ هایی که به دیوار فراق تو زدم
کعبه میشد من اگر خانه بنا می کردم …
—
نفسم
تو در شمالی و من در جنوب
کاش دستی نقشه را از میانه تا کند
—
جدایی به روز آدم چیزی نمی آورد …
به شب آدم، اما …!
.
.
.
.
چه فرقی دارد، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد؟
وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه!
—
اگه می دونسنتی قطره ی بارون هنگام جدا شدن از ابر چه حسی داشت !
اگه می دونستی یه بندر هنگام رفتن کشتی ها چقدر تنها میشد !
اگه می دونستی درخت کاج هنگام پر کشیدن پرنده ها چقدر غمگین می شد !
اگه می دونستی با رفتنت چه آتیشی به جونم کشیدی اینقدر راحت نمی گفتی : خداحافظ . . .
.
.
خدا لعنت کند بر واژه ها حتی خداحافظ !
که یعنی آتشی افتاده در من با خداحافظ !
سکوت افتاده مثل رعشه ای بر استخوانهایم
شبیه موج سرد ساحل دریا خداحافظ
.
.
برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !
برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !
تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر …
برو با یک « من » دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !
.
.
باران باشد ، تو باشی ، یک خیابان بی انتها باشد ، به دنیا میگویم : خداحافظ . . .
.
.
تعداد صفحات : 3