سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-حقیقت اینه که من دایی تم!!!

درباره
رمان های جدید , رمان پرتگاه عشق ,