
سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-حقیقت اینه که من دایی تم!!!

در آینه قدی نگاهی انداخت....دکلته ای همرنگ چشماش که یقه اش با نگین هایی به رنگ آبی پررنگ تزیین شده بود...با اینکه تزیین این لباس فقط همین نگین ها بود و پایین تنه دکلته ساده ی بود ولی باز هم بخاطر خوش دوخت بودن لباس نیکا زیبا و افسانه ای شده بود...لباس چنان به نیکا می آمد که باعث شد لحظه ای به معین شُک وارد شود....نگاه معین از لباسش به موهای نیکا رفت.....نیکا موهای خرماای اش را بالای سرش بسته بود ....تک صرفه ای کرد و معین به خود آمد....

از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت

معین در را پشت سرش بست.نیکا از پله ها بالا رفت و به سرعت وارد اتاق خواب شد.
به طرف اشپزخانه رفت لیوانی برداشت و مستقیم سر یخچال رفت.
پارچ را بیروون اورد.لیوان اب را یک نفس سر کشید و لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت تا افکارش را سر وسامان دهد.

کتاب و بست و روی تخت دراز کشید.نگاهش را به باران که به تندی خود را بر شیشه می کوبید دوخت.
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.
تعداد صفحات : 167